آزمایش بتا
از 5 فروردین دیگه روز کاری بود و من باید می رفتم سرکار، قرار شد با بابایی عصر بریم آزمایشگاه،که برنامه بهم ریخت و مجبور شدیم عصر بریم عیددیدنی از آنجاییکه صبر در زندگی مامانی هیچ نقشی نداره و من خیلی منتظر جواب آزمایش بودم به بابایی گفتم من خودم از کارخونه مرخصی می گیریم و می رم آز میدم اول گفت بذار باهم بریم اما بعد راضی شد. ظهر زود ناهارم و خوردم تو ساعت استراحت از کارخاونه اومدم بیرون آزمایشگاه سر فلکه پیام نمی دونم چرا بسته بود. ناراحت شدم اما یه دفعه یادم به آزمایشگاه رضویه افتاد تا رسیدم متصدیش می خواست بره که دیگه دلش سوخت و ازم آزمایش گرفت. یه رب ساعتی نشستم که جواب حاضر شد posetive مطمئن بودم اما وقتی جوابو دیدم توی پله ها گریه ام گرفت من واقعاً مامان شده بودم صاحب یک نی نی کوچولو. بابایی هم که هی زنگ می زد تا بهش گفتم هی می گفت راست می گی سر به سرم می ذاری؟؟؟؟ گفتم نه تو داری بابا می شی. سر به سرم می ذاشت و می گفت پس برم به مامانم می گم. گفتم نه . دوست دارم با یک برنامه خوب بهشون بگیم، بعدم حالا خیلی زوده
راستی خاله ویدا هم میدونست اس ام اس داد تا فهمید بهم تبریک گفت خیلی خوشحال شده بود