پارسا کوچولوپارسا کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

نوگل مامان و بابا

تولد تولد تولدت مبارک

    عزیزکم.فدای رخ ماهت . فدای تو مامان بشه. 1 سال گذشت. 1 سال گذشت که تو همدمی واسمون. تولدت هزاران بار مبارک. عزیزم چون تولدت توی محرم بود مامان واست 16 مهر تولد گرفت. اونم چه تولدی. یک جشن تولد تم دار با تم باب اسفنجی محبوب از دو ماه قبل مشغول کاراش بودم . . خیلی چیزاشو مامان خودش واست طراحی کرد . ریسه عکس ، کارت دعوت، لیبل کارد و قاشق و چنگال و نی، فلش تولد. ریسه هپی، جعبه های قاشق و . . . بعضی هاشم که بلد نبودم سفاش دادم مثل ساعت لحظه تولد، کلاه با عکس خودت که البته خودم مونتاژکردم.ریسه مثلثی. ولکام ورودی.تاج تولد همه چیز باب اسفنجی بود. بادکنک ها عروسک ها. کیک خوشگلت ، حتی دیزاین غذاها. وقت کنم ت...
25 آبان 1394

پارسا کوچولوی من چه کارهایی می کنه؟

سلام گل نازم ببخشید اصلا وقت نمی کنم بیام به وبلاگت سر بزنم. البته کم کاریم می کنم. کاش می شد هفته ای یک بارمی اومدم. عزیز مامان الان 6 تا دندون داری      از 9 ماه و نیمی به مبل راه میری، از 10 ماهگی بالاخره چهار دست وپا رفتی، سینه خیز می رفتی از قبلش 27 مرداد گفتی بابا الان (دادا . دد. بده .اده. آب . ب ب . بابا . . پ پ . تو تو. چی چی) می گی از 10 ماه و نیمی هم با انگشت کوچولوی اشارت همش به این و اون اشاره میکنی و همش می گی ای ای ای یعنی بهت بدمیش وقتی بهت میگم نه نه و بشین حرف گوش می دی وای از بازیگوشیات، همش در حال فضولی کردنی ، از تلویزیون بزنی بالا ، توی حیاط بری، هر جا برم پشت سرم راه بیفتی ...
8 مهر 1394

پسرکوچولوی خزنده من

پارسا کوچولوی مامان از 7 ماه و 10 روزت که بود دیگه می تونستی سینه خیز بری اوایلش به سختی و لی حالا که 8 ماهه هستی با سرعت هر چه تمام تر. مخصوصا وقتی می خوام یه اسباب بازی که داری به سمتش می ری و از جلو راهت بردارم سرعتت رو بیشتر می کنی . هیچ جا نمیشه تنهات بذارم. تمام خونه رو با بالشت و پشتی گارد ایمنی ساختم ولی بازم می ری جاهای خطرناک و یه دفعه صدای گریه ت میاد بالا که چرا من نمی تونم از  توی دیوار رد بشم. الان که اگر برای مدت کوتاهی کار داشته باشم می ذارمت توی چادر توریت و زود بر می گردم. البته بگم که چادر توریتو وارونه می کنی و همینجور که داخلشی باهاش سینه خیز میری. الانم که تا حدودی با کمک ما تنهایی می شینی در 8 ماه...
9 تير 1394

مروارید کوچولو خوش اومدی

عزیز دل مامان .فدات بشم الهی . 21 خرداد در سن 7 ماه و 17 روزگی اولین مروادیت به دنیا اومد . روز تولد خاله مریم . البته من فردا صبحش وقتی داشتم بهت سرلاک می دادم متوجه شدم یه چیز سفید ریز رول لثه پایینت هر چی می خوری سرلاک نمی ره . بعد دست کشیدم ببینم چرا نمی خوریش شاید سفته . دیدم ای وای تیزه تیزه. نمی دونه چه احساسی داشتم اینقده از ته دل خندیدم ماچت کردم که خودتم متوجه شده بودی و خوشت می اومد. دوس دارم اولین اتفاقای جالبت وقتی  من خونه هستم برات پیش بیاد و من اولین شاهدش باشم . اولیشو که خدا خواست شد. تا بعدیاش خیلی احساس خوبی بود زود زنگ زدم مامان جون اونم کلی خوشحال شد خبر بدین به نوندون ، پارسا درآورده دنون ...
9 تير 1394

7 ماه گذشت. . .

عزیز دل مامان . پسر کوچولوی هفت ماهه من . الهی فدات شم. باورم نمیشه که با یاری خدا الان 7 ماهه شدی. شیرین و با نمک و البته بازیگوش. مامان جون چقد بازیگوشی می کنی؟ حتی درست شیر نمیخوری همش دوست داری بشینی و نگاه اطرافت کنی. دمر می افتی. رهات کنم کل خونه رو دور می زنی و غلط می زنی . عین کدو قل قلی ولی هنوز نمی تونی سینه خیز بری. فدات بشم . همش دوس داری بشینی. دیگه 1 ماه دیگه کامل می شینی ان شاا. . .. هنوز از مرواریدای کوچولوی سفید توی دهنت خبری نیست. همینجوریش کلی سینه مامان و له کردی وای به حال روزی که در بیان مرواریدات. مامان حدود یک ماهه داره می ره سر کار و شما خونه مامان جونت می مونی . امان از تو که نه شیرخشک می خوری و نه ش...
6 خرداد 1394

بهترین اتفاق زندگی ام عیدت مبارک

عزیز دلم عیدت مبارک . درسته دومین عیدته ولی اولین عیدی که حضورت گرمابخش زندگیمون شده. پارسال این موقع ها اندازه کنجد بودی و حالا شکر خدا برام می خندی و با زبون خوشگلت باهام حرف می زنی. عزیزم تو بهترین اتفاق زندگیمی . تازگیها زبونک میندازی. پسرک بازیگوش من وقتی نگاهموم می کنی زود سرت بر میگردونی و هی زیر چشمی نگاهمون می کنی و با خجالت می خندی. فدای تو مامان با اون دل پاک کوچولوت دعا کن تا با 3 ماه مرخصی دیگه موافقت کنن. الهی مامان قربونت بره ...
12 فروردين 1394

لطف بی کران خدا

در 4 ام آبان ماه سال 1393 ساعت9:30 شب خداوند گلی از باغ بهشت را به زندگیمان هدیه داد/ گلی پاک و زیبا. پاکتر از تمامی فرشته ها. زیبا تر از تمامی گل ها پارسا کوچولوی نازم مامان از 7 مهر ماه که برای چکاب همیشگی به مطب دکتر رفت متوجه شد که به علت کاهش مایع آمونیتیک باید بستری بشه. خدا برای هیچ مادری نخواد احساسی که اون موقع داشتم. تازه توی هفته 31 رفته بودم و دکتر بهم می گفت ممکنه بچه بخواد به دنیا بیاد. چقدر عاجزانه گریه کردم .چه دلهره ای داشتم . فکر تو کوچولوی نازم بودم که نکنه اتفاقی برات بیفته. اما خدا از همه مهربونتره   تا 4 آبان توی بیمارستان بستری بودم . طاقتم تموم شده بود بیشتر دلهره ای تو رو داشتم . دلم می خواست بیام...
4 بهمن 1393