پارسا کوچولوپارسا کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 36 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

نوگل مامان و بابا

گل پسر بازیگوشم

فدای ورجه وورجه کردنت بشم مامان. چهارشنبه 28 ام بالاخره جواب آزمایش غربالگری آماده شد و بابایی صبح زود رفت تا واسم از دکتر پیشوایی وقت بگیره. دوست داشتم سونوم کنه تا بفهمم ناز پسری یا گل دختری بالاخره ساعت 12 مرخصی گرفتم و با بابایی رفتیم اونجا . وای مامان جوون 3 کیلو چاق شده بودم دکتره واقعا عالی بود و با حوصله به تمام سوالام جواب داد. سونو که شدم بهم گفت احتمالا پسره. گفتم بازم احتمالا!!!!!!!!! بعد از چند لحظه باز گفت پسره                                   &nb...
30 خرداد 1393

وروجک شیطون من

الهی مامان قربونت بشه، عزیزم امروز ظهر چی شده بود تو دل مامانی که اینقد تکون می خوردی فدات شم. مامان جووون شیطون من، بپر بپر  می کردی، الهی فدای دست و پاهای فسقلیت بشم   بابا می گه این فسقلی از حالا که اینقدر وروجکه بزرگ که شد می خواد چی کارکنه   مامان می دونم تو بچه خوبی هستی و اذیت نمی کنی . فک کنم داشتی با بند نافت تاب بازی می کردی فک کنم مامان جوون تو خونه ای که داری خیلی بهت خوش می گذره . با فرشته هاو دوستات همش تاب بازی میکنی     البته مامان جووون تو اولین بار توی هفته 12 توی دلم تکوون خوردی و منو غافلگیر کردی ...
18 خرداد 1393

دومین دیدار

عزیز دل مامان دیروز دیدمت. رفته بودم سونو گرافی دکتر ادیب . یه مانیتور بزرگ جلو نصب بود که از توی اون نی نی کاملاً معلوم بود. فدات شم خیلی حس خوبی بود فقط نگاهت می کردم. دکتر گفت همه چی خوبه . 12 هفته و 6 روز. 7 سانتیمتر بودی عزیزم. تازه یه کوچولو پریدی بالا و پاهاتم واسم تکون دادی. کلی ذوق کردم. راستی عزیزم یک هفته هست که یه تکونای کوچیکی حس می کنم . مثل چند تا تلنگر کوچک. دیروز خیلی برام روز خوبی بود تا همین حالا صحنه ای که پاهاتو تکون دادی رو همش توی ذهنم مرور می کنم راستی مامانی دکتره بهم گفت که پسری. اما احتمالاً  . هر چی باشی گل منی ، عمر منی     ...
8 خرداد 1393

مامان بد قول نبود

سلام عزیز دل مامان کوچولوی 6 سانتی من. مامان جووون قول داده بودم دیروز بیام ببینمت. اما منشی دکتر زنگ زد و گفت رفته مسافرت ، نیا .چهارشنبه بیا نمی دونی مامان چقدر ناراحت شد. اما شایدم حس کردی فسقلی با هوش من. بازم انتظار و لحظه شماری برای دیدن وروجک نازم   ...
8 خرداد 1393

اولین دیدار

عزیز دلم بالاخره دوم اردیبهشت رسید و من توی مطب منتظر بودم تا نوبتم بشه مامان جوون هم باهام بود. باورم نمی شد و قتی دکتر داشت سونوم می کرد یه دفعه یک بیض ی سیاه رنگ دیدم که توش یه موجود فسقلی سفید وجود داشت. دستاش و پاهاش و سرش با اینکه کوچیک بود اما  مشخص بود. خدای من ، من فک می کردم الان یه نقطه کوچکو نشونم می ده و می گه این نی نی ته. حس عجیبی بود مامان جوون دکتره گفت 1/44 سانتیمتر هستی . صدای قلبتو هم بام گذاشت خیلی تند می زد . 160 در دقیقه. راستی خاله ویدا به طور غیر منتظره اومد و سورپرایزم کرد. واسه تو یه خرس قرمز خوشگل واسه مامان هم یه بلوز گیپور آورده بود. اون همیشه توی لحظات به یاد موندنی پیداش میشه تا الان که تاز...
2 خرداد 1393

لحظه شماری برای اولین دیدارمادرانه

از وقتی فهمیدم توی دلمی دوس داشتم هر چه زودتر برم دکتر اما می گفتن تا قبل از 7 هفتگی هیچی مشخص نیست زنگ زدم مطب دکتر شرکا و اولین وقتی که داشت 93/2/2 بود اون موقع به حساب خودم 8 هفته و 2 روزم بود. وای خیلی زمان دیر می گذشت. بابا که دیگه از بس حواسش به خورد و خوراکم بود کلافه م کرده بودی. فک کن توی اون فصل به و گلابی و انار با چند برابر قیمت می گرفت. انواع مغزها و آب پرتقال و . .. کلی هم پرهیز غذایی داشتم چایی و قهوه و نسکافه وای لواشک و آش کارده ، کیوی ،غذاهای تند و زیادی ترش خلاصه عین یه دکتر حواسش به من بود. منم که همش توی اینترنت و کتابا دنبال تمام نکات بارداری می گشتم . عکسای تو رو توی اون هفته نگاه می کردم و . . . تا بلکه ...
2 خرداد 1393

حس ششم !!! حس مادری!!!

مامان جوون می خوام از چیزایی برات بگم که نمی دونم حس مادری بود یا حس ششم؟؟؟ وقتی حامله بودم و هنوز نمی دونستم و به دلم افتاده بود که تو توی دلمی!! توی جیگرمی!! قرآن رو باز کردم یک بار آیه 189 سوره اعراف اومد یک بار هم همون آیه که به حضرت یعقوب بشارت می دهند که صاحب فرزندی به نام اسحاق می شه. از همه جالبتر اینکه من توی یه سایتی به اسم نی نی سایت می رفتم مطالبشو می خوندم ولی به خودم گفته بودم تا موقعی که حامله نشدم و مامان نشدم عضوشون نشم. اما 5 روز قبل از اینکه قطعاً بهفمم که حامله ام یه نیرویی به من القا و شد و من عضو شدم . مامان تو اون موقع وجود داشتی!!!!!! عزیزم این ارتباطات رو نباید دست کم گرفت. خدا رو شاکرم که به موقع اومدی توی دلم و من ...
31 ارديبهشت 1393

مامان بد جوری مریض شد

 مامان  جووون  توی خوشحالی وجود تو بودم که بدجوری از دلم در اومد . سرماخوردگی که تا به حال به عمرم نخورده بودم. طولانی و عجیب و شدید. دوست داشتم  اصلاً قرص و دارو نخورم اما مجبور شدم با کلی تحقیق در اینترنت و پرسیدن از عمه لیلا  اونایی که ضرر نداشت خوردم . بهم گفتن فقط حواست باشه تب نکنی اما مامان 2  بار تب خفیف کردم  و چقد شور زدم  که تأثیر بدی روی عزیز دلم نذاشته باشه   ...
30 ارديبهشت 1393

همه بگین سحر داره مامان میشه!!!

 نمی دونستم چه جوری و چه وقتی به خانواده هامون خبر بدم که دارن نوه دار میشن  تا اینکه یه فکر خوب به ذهنم رسید  خانواده بابایی که رفتن مسافرت، رفتن بوشهر، فعلاً اونا به بعد موکول شدن. تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک با مامانم اینا اونجا این نقشه رو عملی کنیم. اون موقع یک هفته بود می دونستم از بس به مامانم نگفته بودم داشتم خفه میشدم . رفتیم پارک پالایشگاه، همش دوست داشتم زودتر نقشه رو عملی کنم ولی بابایی نشسته بود با پدربزرگ آینده تخته بازی می کرد و منم هی حرص می خوردم  تا بالاخره بابایی اومد می خواست از همه مون یک عکس دسته جمعی بگیره ، همینطور که دوربین رو گرفته بود اونو گذاشته بود روی حالت فیلم و هی می گفت سحر درست بشین ...
30 ارديبهشت 1393